کد مطلب:279240 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:261

شفا یافتن اسماعیل هرقلی
حكایت اول قصه اسماعیل هرقلی است: عالم فاضل علی بن عیسی اربلی در«كشف الغمه» میفرماید كه خبر داد مرا جماعتی از ثقات برادران من كه در بلاد حله شخصی بود كه او را اسماعیل بن حسن هرقلی میگفتند، از اهل قریه ای بود كه آن را «هرقل» میگویند وفات كرد در زمان من، و من او را ندیدم حكایت كرد از برای من پسراو شمس الدین، گفت: حكایت كرد از برای من پدرم كه بیرون آمد در وقت جوانی در ران چپ او چیزی كه آن را «توثه» میگویند به مقدار قبضه آدمی و در هر فصل بهار می تركید و از آن خون و چرك میرفت و این الم او را از همه شغلی باز میداشت، به حله آمد و به خدمت رضی الدین علی بن طاوس رفت و از این كوفت شكوه نمود. سید، جراحان حله را حاضر نموده آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالای رگ اكحل بر آمده است، وعلاج آن نیست الا به بریدن و اگر این را ببریم شاید رگ اكحل بریده شود و آن رگ هرگاه بریده شد اسماعیل زنده نمیماند و در این بریدن چون خطر عظیم است مرتكب آن نمیشویم. سید به اسماعیل گفت من به بغداد میروم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بغداد بنمایم شاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجی توانند كرد، به بغداد آمد و اطباء را طلبید آنها نیز جمیعا همان تشخیص كردند و همان عذر گفتند. اسماعیل دلگیر شد، سید مذكور به او گفت: حق تعالی نماز تو را با وجود این نجاست كه به آن آلوده ای قبول میكند و صبر كردن در این الم بی اجری نیست، اسماعیل گفت: پس چون چنین است به سامره میروم و استغاثه به ائمه هدی علیهم السلام میبرم، و متوجه سامره شد.

صاحب «كشف الغمه» میگوید: از پسرش شنیدم كه میگفت از پدرم شنیدم كه گفت: چون به آن مشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام علینقی و امام حسن عسكری علیهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالی بسیار نالیدم و به صاحب الامر علیه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غسل زیارت كردم و ابریقی كه داشتم آب كردم ومتوجه مشهد شدم كه یكبار دیگر زیارت كنم، به قلعه نرسیده چهار سوار دیدم كه میآیند و چون در حوالی مشهد جمعی از شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم كه دو جوان شمشیر بسته اند یكی از ایشان خطش رسیده بود و یكی پیری بود پاكیزه وضع كه نیزه ای در دست داشت و دیگری شمشیری حمایل كرده و فرجی بر بالای آن پوشیده و تحت الحنك بسته و نیزه ای به دست گرفته، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجی در میان راه نمانده بر من سلام كردند جواب سلام دادم، فرجی پوش گفت: فردا روانه میشوی؟ گفتم: بلی، گفت: پیش آی تا ببنیم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید كه اهل بادیه احتزاری از نجاست نمیكنند و تو غسل كرده و رخت را به آب كشیده ای وجامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در این فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشید و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد بر زمین قرار گرفت، مقارن آن حال شیخ گفت: «افلحت یا اسماعیل»! من گفتم: «افلحتم». و در تعجب افتادم كه نام مرا چه میداند، باز همان شیخ كه به من گفت خلاص شدی و رستگاری یافتی گفت: امام است امام! من دویده ران و ركابش را بوسیدم، امام علیه السلام روان شد و من در ركابش میرفتم و جزع میكردم، به من فرمود: برگرد! من گفتم: هرگز از تو جدا نمیشوم، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده كردم. پس آن شیخ گفت: ای اسماعیل! شرم نداری كه امام دوبار فرمود برگرد خلاف قول او مینمایی؟! این حرف در من اثر كرد پی ایستادم و چون قدمی چند دور شدند باز به من ملتفت شده فرمود: چون به بغداد رسی مستنصر تو را خواهد طلبید و به تو عطایی خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضی بگو كه چیزی درباب تو به علی بن عوض بنویسد كه من به او سفارش میكنم كه هرچه تو خواهی بدهد، من همانجا ایستاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تأسف بسیار خورده ساعتی همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا دیدند گفتن حالتت متغیر است، آزاری داری؟ گفتم: نه، گفتند: با كسی جنگی و نزاعی كرده ای؟ گفتم: نه، اما بگویید كه این سواران را كه از اینجا گذشتند دیدید؟ گفتند: ایشان از شرفاء باشند. گفتم: شرفاء نبودند بلكه یكی از ایشان امام بود! پرسیدند كه آن شیخ یا صاحب فرجی؟ گفتم: صاحب فرجی، گفتند: زحمت را به او نمودی؟ گفتم: بلی، آن را فشرد و درد كرد پس ران مرا باز كردند اثری از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران دیگر را گشودم اثری ندیدم. در این حال خلق هجوم كردند و پیراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا زیرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چیزی قبول مكن، پس خلیفه مكدر شده بگریست.

و صاحب «كشف الغمه» میگوید كه از اتفاقات حسنه اینكه روزی من این حكایت را از برای جمعی نقل میكردم چون تمام شد دانستم كه یكی از آن جمع شمس الدین محمد پسر اسماعیل است و من او را نمیشناختم از این اتفاق تعجب نموده گفتم: تو ران پدرت را در وقت زخم دیده بودی؟ گفت: در آن وقت كوچك بودم ولی در حال صحت دیده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثری از آن زخم نبود،پدرم هر سال یكبار به بغداد میآمد و به سامره میرفت و مدتها در آنجا به سرمیبرد و میگریست و تأسف میخورد و به آرزوی آنكه مرتبه دیگر آن حضرت را ببیند در آنجا میگشت و یكبار دیگر آن دولت نصیبش نشد و آنچه من میدانم چهل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الامر علیه السلام از دنیا رفت.